زنی با موهای مشکی (لورا هرینگ) در جاده ای از تصادف ماشین جان سالم بدر می برد و دچار فراموشی می شود. او در خانه ای در جاده ی مالهالند لس آنجلس پنهان می شود. «بتی» (نائومی واتس) از اونتاریوی کانادا برای بازیگر شدن به خانه ی عمه اش در لس آنجلس میاید و به زن مو مشکی بر میخورد و او را در پیدا کردن هویتش کمک می کند. تا جایی که این دو به باشگاهی موسوم به “باشگاه سکوت” میروند و در آنجاست که می فهمند هیچ چیز آنگونه که بنظر میرسد نیست…

«مایکل مایرز» بیست سال پیش گزارش قتل هایش را برای روزنامه ها می نوشته است. یکی از آن گزارش ها مربوط به قتل زنی بوده به نام «لوری استرود» (کورتیس) که در یک حادثه ی اتومبیل جان باخته؛ اما دراصل او نمرده بلکه برای این که خود را از «مایکل» دور نگه دارد، صحنه ی دروغین کشته شدن خودش را ترتیب داده و بعد نامش را هم تغییر داده.

یک سال پس از وقایع فیلم چهارم، "مایکل" از تیراندازی جان سالم به در برده و 31 اوکتبر باز می گردد تا انتقام خود را بگیرد ...

یک کمپانی بزرگ تولید کننده ماسک های هالووین قصد دارد تا میلیون ها کودک آمریکایی را با چیزی شیطانی که در ماسک های هالووین مخفی کرده است به قتل برساند ...

کار مایکل مایرز (قاتل سریالی) هنوز با لوری استورد (قربانی) تمام نشده است. رقابت آن ها بالاخره به پایان می رسد، اما این آخری باری بود که لوری را دیدیم؟

سال ۱۹۶۳، در شب جشن هالووین پلیس دختری ۱۷ ساله بنام «جودیت میرز» را میابد که تا حد مرگ توسط برادر ۶ ساله اش، «مایکل» با چاقو ضربه خورده است. اکنون بعد از ۱۵ سال، درست چند روز قبل از جشن هالووین، مایکل از زندان می گریزد و ...

داستان یک مامور سیا به نام راجر فریس است که برای پیدا کردن یکی از سران تروریست القاعده به نام سلیمان به اردن می رود. در این بین او با پرستاری عرب به نام عایشه آشنا می شود. فیلم مضمونی ضد تروریستی دارد و در عین حال از سیاست های مداخله جویانه امریکا نیز انتقاد می کند. اما به دلیل حضور گلشیفته فراهانی در آن برای تمام ایرانیها فیلم جالب و دیدنی محسوب می شود.

در شهر لندن و در یک رستوران روسی یک باند مافیای روسی فعالیت می‌کند. ریاست این گروه بر عهده «سیمون» و پسر کله شقش «کریل» است. راننده کریل، «نیکلای» خود را به همه افراد ثابت می‌کند و تنها شرطی که باید بپذیرد فراموشی خانواده‌است گرچه خود او هم از این بابت ناراحت نیست زیرا نسبت به پدر و مادرش هیچ احساسی ندارد.

داستان فیلم در مورد مردی است که فردی کاملا مشابه خودش را در یک فیلم می بیند، و سعی می کند که آن فرد را هر طور شده پیدا کند…

در سال ۲۰۵۴ در واشینگتون دی سی، جان اندرتون کارآگاه پلیس بخش جنایی کار خود را براساس سه عامل فراشناختی و پیش آگاهی انجام می دهد. وقتی اندرتون متوجه می شود که به عنوان قاتل آینده کسی معرفی شده که اصلا او را نمی شناسد. مجبور می شود از دست همکاران خود فرار کند و در عین حال هویت قربانی آینده خود را مشخص کند.